سبحانعبداللهی کتاب "بالاتر از مجنون" را به همسرش آسیه عبداللهی تقدیم کرده و میگوید؛ درآمد حاصل از آن را صرف هزینه ازدواج پسرم خواهم کرد.
من او را دیروز هنگام بازگشت از کار حوالی میدان ونک در حالیکه بساط دستفروشی کتابش را پهن کرده بود، دیدم.
پیرمردی خوشرو با ظاهری ساده و چشمان درشت آبی که به چهره آفتاب سوخته روستایش جسارتی خاص بخشیده بود.
اوخود مینویسد:" روستای ما در 7 کیلومتری تربت حیدریه کنار جاده تربت به کاشمر قرار دارد. این روستا که "خورق" نام دارد با روستای "قوزان" به فاصله هشتصد متر مجاور یکدیگرند"
او با ادعای نویسندگی کتاب؛ جمعی را با تعجب به گرد خود جمع کرده بود. جسارت مثال زدنیش تو را بسوی خرید کتاب میکشاند.
از کنجکاویکتاب را خریده و از او خواستم که آن را برایم امضا کند. تعجب بیشتر اینکه او به سختی نامش را نوشته و امضا کرد.
حسابی گیج شده بودم. چگونه میتوان کتابی نوشت و آن را با تیراژ بالا به چاپ چهارم رساند، در حالیکه نام خود را به سختی میتوانی بنویسی.
پرسیدم میتونم از شما عکس بگیرم، با همان جسارت نهفته در نگاهش گفت: بله حتما. تنهایی یا با کتابم؟
گفتم: هر دو.
با غرور خاص خودش ژست گرفت.
عکسها را گرفتم و در بهت کامل از او تشکر و خداحافظی کردم.
در طول راه کتاب 70 صفحهی "بالاتر از مجنون" را با کنجکاوی بسیار تورق کرده، و اینگونهخواندم.
ناشر کتاب نوشته بود که گاه انسان در زندگی با افرادی برخورد میکند که غرق شگفتی میشود. وقتی او با وضع سادهی روستای به دفترم آمد، گمان نمیکردم بتواند همان چاپ اول را تمام کند. به همین دلیل با همهی اصرار و پا درمیانی یکی از دوستان حاضر شدم دو هزار نسخه برایش چاپ کنم.
اکنون این کتاب به چاپ چهارم و تیراژ 6 هزار نسخه رسیده است. باورم نمی شود. نویسنده کتاب تنها سواد قرانی و یک دنیا ذوق احساس دارد.
البته، من فکر میکنم به این ذوق احساس باید یک دنیا جسارت و اعتماد بنفس هم اضافه کرد.
اگر چه ممکن است نوشتههایش با پراکندهگویی همراه باشد. اما با کمی دقت میتوان نویسنده را بهتر شناخت. کار او کاری عجیب و بیسابقه است. کتابهایش را شخصا میفروشد.
باید گفت؛ گذشته از پراکنده گوییها، کتاب دارای متن محاورهای بسیار ساده، شفاف و بدون حضور دستور زبان است.
"شفاف" به این دلیل که میتوانی لابه لای خطوط کتاب، سبحان ساده و راحت را دیده و لمس کنی.
و همان جسارت نهفته در نگاهش را در پستی و بلندهای چکیده خاطرات زندگیش به وضوح ببینی.
سبحان در بخشی از کتابش مینویسد: "با عروس شدن "خورشید" (عشق اولش) من برای کار کردن آواره تهران شدم و در تهران هم خواهم گفت چه بلای سر آمد."
او در لا به لای خاطراتش مایههایی از پند و اندرز برای خوانندهها گنجانده است.
در بخشی از کتاب مینویسد: "در اینجا فکر درونیام به من نهیب زد که مگر در آن کتاب قدیمی نخواندی همانطور که خدا راز انسانها را فاش نمیکند ما هم حق نداریم راز آنها را فاش کنیم؟ به فکرم عرض کردم آن در جایی است که از شخص خاصی نام برده شود نه راز اجتماعی و سر بسته."
از خاطرات علاقهاش به اقدس در تهران مینویسد: "نمیدانم با کدام عقلم نامهای به این شرح نوشتم و به آدرس دایی اقدس(دکتر دارو ساز) پست نمودم."
در اعتراض به یک نویسنده مینویسد:" بعد از دردسرهای کلانتری رفتنم مجلهای بدون که اسم از کسی ببرد نوشته بود: "نوکرها هم عاشق میشوند" و خیلی حرفهای دیگر. کسی نیست از این آقای نویسنده بپرسد مگر دل آنها با دل دیگران چه فرقی دارد؟ همه کس احساس و عاطفه دارد. خواستن و دوست داشتن در وجود همه است. عشق نوکر و آقا نمیشناسد. همه احساس دارند خواه دارا خواه فقیر."
سبحان ذوق شعری خود را هم در این کتاب با آوردن اشعاری از حافظ، سعدی، وحشی بافقی، هاتف اصفهانی و یغمای جندقی نشان داده است.
کتاب او سرشار از حکایات، پند و اندرز، لطیفه، ضرب المثل و همچنین یک روضه زین العابدین به زبان خود سبحان است.
سبحان برای گذران زندگیاش فعالیت و کارهای بسیاری انجام داده است. کارهایی از قبیل؛ خدمت به عنوان مامور خرید، نویسندگی و... در تهران (مطلب او تحت عنوان "جشن پایان تحصیلی" در مجله توفیق پایان دوره 21 مجلس چاپ شد.!!؟؟)
در بازگشت از تهران به روستا خورق، کارهای سبحان شکل دیگری بخود میگیرند. کارهایی چون؛ باغبانی، چوپانی، گله داری، قرآن خوانی بر سر مزار و...
سبحان عبداللهی کتابش را با یک "پند" و یک بیت از شعر "یغمای جندقی" به پایان میرساند.
خردم طبل جنون کوفت بسودای دگر
عهد مجنون شد و شد نوبت شیدای دگر